هیچکس اطاق صورتی را نکشت

ساخت وبلاگ
این روزا یکم اطرافمو خلوت کردم از همه کسایی که ادای دوست داشتن و اهمین دادن در میوردن شاید هم ادا نبوده و واقعا دوستم داشتن ولی دوره شون تموم شده! شایدم من دیگه دوسشون ندارم  آسیب زدن به خودم از طریق آدما دیگه بسه  دیگه فداکاری های ابلهانه ی با چشمداشت بسه:))) ادم یا نمیکنه یا دیگه دنبال جبران بقیه نیس آیدا خانوم! از شما بعیده این کارا تو که متنفری از منت گذاشتن سر دیگران چرا؟  ای داد بیداد! ببین کارمون به کجا رسیده ولی این روزا بیشتر به دوره فکر میکنم!  دوره! پریود! انقضا!  روابط چه بخوای و چه نخوای انقضا دارن ولی بعضیا شاید خیلی دراماتیک نباشن هیچوقت ولی همیشگین!  حالا نکته اینه که گور بابای دراما من تازه خلاص شدم از دراما کویینا و کینگای زندگیم :))) این روزا دلم هیچی نمیخواد گاهی وقتا میرم سری به کتابفروشی میزنم و کمی به آقای ع کمک میکنم این تنها کاریه که این روزا یکم آرومم میکنه و ذهنمو باز و شارپ نگه میداره البته که سر کار هم بهم خوش میگذره دلم میخواست همین همکارا رو بردارم و بذارم وسط یه جای بهتر از زهره خبری ندارم امیدوارم احساس خوشبختی کنه به آ یه زمان نه ماهه دادم تا جلساتمون رو تموم کنیم  میخوام شهریور برم علی رو ببینم  پوکت احتمالا و خاله روحانیه اینجاست! هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:49

۱/کنار هم نشستیم.من به صحنه ی نمایش خیره‌م ولی حس میکنم دلم میخواد دستمو بگیره، ثانیه ی بعد دستمو میگیره تو دستاش... من به این فکر میکنم این یه دوست داشتن معمولی نیست، نمیتونه باشه ۲/تو خونه ایم، سرش روی پای منه و به چشمام نگاه میکنه، موهاش رو نوازش میکنم و میگم چی میشه؟ میگه نمیدونم... اروم میبوسمش. ۳/روی صندلی نشستم و دارم از صفحه ی موبایلم میبینمش، توی اتاقش نشسته و موهاش از همیشه بلندتره، بهش میگم موهات بهت میاد، با سرتقی میگه میخوام به زودی کوتاهشون کنم. ۴/دارم تلویزیون نگاه میکنم، کسی اطرافم نیست، تیتراژ پایان فیلم پخش میشه و نوای فلوت منو یاد شب تئاتر باغ آلبالو میندازه.  یهو میترسم از آینده ی نامعلوم  هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:49

خانم پرستار بالای سر مریض بدحال یهو گفت: من این بو رو میشناسم بچه‌ها! من سالهاست کارم اینه! این بوی مرگه... بیمار چند دقیقه بعد در مسیر سردخونه‌ی بیمارستان بود نمیدونم بوی مرگ بود یا تجربه ی این زن پس از این همه سال سعی کرده بود نمود بیرونی پیدا کنه و مثلا بشه یه رایحه! فقط میدونم ما اونجا هیچ بوی خاصی جز بوی همیشگی بیمارستان حس نکردیم. مامان امشب سراسیمه اومد توی اتاقم و گفت: این درست نیست که خواستگارهات رو ندیده رد کنی دخترم باید ازدواج رو جدی بگیری!و بلا بلا بلا ... من این بو رو میشناسم مامان :) این بوی ترسه! ترس از عقب افتادن از قافله‌ی عمر! ترس از تنها موندن! ترس از دست دادن! ترس به دست نیوردن چیزی به ازای چیزهایی که رد میکنم! من میفهممت مامان چون منم عین توعم! چون منو، تو بزرگ کردی :)) همه ی عمرم ترسیدم از اینکه تنها بمونم و تنها و تنهاتر شدم ... هنوز هم میترسم  تا ابدِ عمرم!  بابا گفت مخالفه این کاره! و با ازدواج من در این برهه حساس کنونی موافق نیست! و من چیزهای مهمتری دارم برای انجام دادن ولی این مخالفت به دلم ننشست! دلم میخواست بابام مثل ابرقهرمانا بگه نه! تا دخترم نخواد نه! ولی بابای من همینه :) تا خودش نخواد نمیشه! حالا چه مهمه من! دخترش! چی میخوام مهم اینه که اونی که اون فکر میکنه درسته و شاید واقعا هم درسته باید بشه وگرنه اون دیگه بابای مهربونی نیست و من از دستش میدم! قبلا تهدید میکرد حالا هم جور دیگه ای میترسونه! ترس... بدرود و به همراهت نیروی هراس. هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 12:49